"من ماندم و افسانه ی پرواز"نوشته:هانیه کمری 13ساله
شعر و ادب
بهترين ها را براي شما انتخاب كرده ايم

 

وقتی آب و گل آدمی در کوره خلقت می پخت، عشقی عجیب و خدایی در او به ودیعت گذاشته شد. عشقی که بی تردید زیباترین و قشنگ ترین هدیه خالق است. زندگی شماری از انسان ها ترسیم واقعی و دقیقی از این عشق است.تفکر درباره فرازهایی از زندگی زیبایش بقدری پندآموز بود که من به وجد آمده و چند خطی برایش نوشته ام. این دلنوشته را به روح بزرگ او و دوستانش که افتخار میهن عزیزم هستند پیشکش میکنم. لللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل                                                                           
او بالها را گشود،
اتاق را در خنده قاب عکسش محو کرد.
تو بالهایت را گشودی،خواستم دنبالت بیایم اما، پرواز را فراموش کرده بودم.
میترسیدم،
ازپرواز ازکوچ می ترسیدم ولی تابحال اوج را ندیده بودم.
اما عاشق پرواز بودم.
میگویی پرواز اندازه انسان را برملا میکند،هرچقدر بالاتر بروی بالاوبالاتر دنیا از دیدت بزرگترمیشود وتو از دید دنیا کوچکتر.ولی نگفتی که کسانی مثل تو بزرگترازدنیا هستند.
یادت هست؟ میگفتی: ما همه شوق پروازیم. و من میگفتم :میان پرنده وپروازو فراموش کردنش بال وپر است.لبخند میزدی ومیگفتی:اما در آسمان کمی ازواقعیت زمین بالاتر میروی.اکنون بیا و رویای پرواز را برایم تعبییرکن تا پرهای قلب من از حسادت پرواز کردن تو بسوزد.
 یکبار گفتم چرا از عشق می نویسی؟ گفتی تا تو عاشقانه بخوانی. وحالا من خواندم وعاشقانه ای سروده ام تقدیم به تو.
گفتم:چرا گلها درون زمین خوابیده اند؟ گفتی: تا یاد زمین همیشه خوشبو بماند.
گفتم:نخلهای کارون را یادت هست؟ گفتی:عاشورایش زیباتر بود.
گفتم:طلاییه راچطور؟ آن را یادت هست؟گفتی: با لاله هایش آشنایم.
 گفتم:سه راه شهادت؟ آه میکشیدی:آنجا میعادگاه هرعاشقی بود که با خدای خود پیمان می بست.
 پرسیدم دلت برای شلمچه تنگ نشده؟ گفتی: بیشتر برای آسمانش،برای عملیات ها،برای سوسنگرد. آن زمان هوای حرفت مرا از کوچه باغ های حکایت جبهه و آسمانش که از آن می گذشتی عبور می داد.حالا اشک را از چشمانم جاری می کند.
رفتی.....
فریاد زدم:کجا؟
گفتی:به خون..
گفتم:کِی؟
گفتی: کنون..
گفتم:چرا؟
گفتی:جنون..
گاهی اوقات از پشت بام خانه ی ما صداهایی می آید،باخود فکرمیکنم این صدای قدم اوست؟
حالا من شوق پرواز را میفهمم،اما یادم رفته،هرچه تلاش میکنم یادم نمی آید،نمی توانم پرواز کنم. همیشه میگفتی:عشق اولم خداست،بعد پرواز.من هم همینطور اما،هرچه تلاش میکنم هرچقدر که جستجومیکنم نمیتوانم عشقم را بیابم.نمیدانم بالهایم را کجا جا گذاشتم گاهی اوقات فکر میکنم همه شهردر تکاپوست چون پرواز تبدیل به افسانه شده تبدیل به حس غریبی شده که یک مرغ مهاجردارد.
تو خودت شور وشوق پرواز بودی.با بالهایت آسمان را فتح کردی،برای اشک شوقت در آخرین پرواز،دریای شهادت نغمه ی خروش می نواخت.
فقط در یک جا معنای واقعی پرواز پیدا می شود روی یک سنگ روی سنگی که روایتگر پرواز تا بی نهایت است سنگی که عاشقانه رویش حک شده:
سرلشگرخلبان شهید
عبّاس بابایی
حالا من ماندم و افسانه ی پرواز.......!
چه عبّاس ها که رفتند........!
 
نوشته:هانیه کمری 13ساله

نظرات شما عزیزان:

نازی
ساعت21:52---31 فروردين 1392
ali boood mesle hamishe hanieh joonam goool kasht

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:نوشته:هانیه کمری 13ساله,
ارسال توسط اميد علي اسكندرپور
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 2910
بازدید کل : 46443
تعداد مطالب : 325
تعداد نظرات : 176
تعداد آنلاین : 1


استخاره آنلاین با قرآن کریم